۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

نسیم، نَفَس خداست



بار روی دوشش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد . نفس نفس می زد . اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نَفَس خداست. مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: «گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی.»

خدا گفت: «همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای!»

مورچه گفت: «این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خُرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.»

خدا گفت: «اما نقطه سر آغاز هر خطی ست.»

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: «من اما سر آغاز هیچم و ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.»

خدا گفت: «چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.»

مورچه این را می دانست. اما شوق گفت و گو داشت. پس دوباره گفت: «زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.»

خدا گفت: «اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.»

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست. عرفان نظر آهاری

هیچ نظری موجود نیست: