۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

رسم عاشقي

پيرمردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پيرمرد گفت: اي مرد به كجا رهسپاري؟
سالك گفت: به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند.
پيرمرد گفت: به خوب جايي مي روي!
سالك گفت: چرا؟
پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
سالك گفت: پس آنچه گويند راست باشد؟
پيرمرد گفت: تا راست چه باشد.
سالك گفت: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
پيرمرد گفت: در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني؟
سالك گفت: نه
پيرمرد گفت: مردماني چنين بدسيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟
سالك گفت: ندانم
پيرمرد گفت: چندي ميهمان ما باش. باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم.
سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
پيرمرد گفت: اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
سالك گفت: براي رسيدن شتاب دارم.
پيرمرد گفت: نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.
سالك گفت: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟
پيرمرد گفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند.
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند، سالك گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند.
پيرمرد گفت: بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد.
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت: با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.
سالك گفت: اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.
پيرمرد گفت: تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است. اين گونه كن.
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت. پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت: لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي.
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند.
پير مرد گفت: به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد.
سالك روزي دگر بماند.
پيرمرد گفت: لابد امروز خواهي رفت, افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت.
سالك گفت: ندانم خواهم رفت يا نه، اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم.
سالك گفت: بر شنيدن بي تابم.
پيرمرد گفت: دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي.
سالك گفت: هر چه باشد گردن نهم.
پيرمرد گفت: به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالك گفت: اين كار بسي دشوار باشد.
پيرمرد گفت: آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود.
سالك گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم.
پيرمرد گفت: پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي!
سالك گفت: آري.
پيرمرد گفت: اينك كه با دل سخن گويي، كج كرداري را هدايت كن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو.
سالك گفت: آن يك نفر را من برگزينم يا تو؟
پيرمرد گفت: پيري است ربا خوار كه در گذر، دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار، او شهره است.
سالك گفت: پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پيرمرد گفت: تو براي هدايت خلقي مي رفتي.
سالك گفت: آن زمان رسم عاشقي نبود.
پيرمرد گفت: نيك گفتي. اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟
سالك گفت: همان كنم که تو گويي.
سالك رفت، به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت.
مرد گفت: اين سوال را از كسي ديگر مپرس.
سالك گفت: چرا؟
مرد گفت: ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند.
سالك گفت: شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند.
مرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام، آنچه تو گويي ندانم. خود در احوال مردم نظاره كن.
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آن كس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت دست پيرمرد را بوسيد.
پيرمرد گفت: چه ديدي؟
سالك گفت: خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت.
پيرمرد گفت: وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري، آنان را آن گونه ببيني كه هستند نه آن گونه كه خود خواهي.

۱ نظر:

Unknown گفت...

جناب آقای دکتر محکی
با خواندن این داستان بغض مجال ندادو یک مرتبه همه ی بودنم را تکان داد ...
ایمان آوردم که نمی توانید سنگ باشید.شما همان سیب آفرینش هستید...سیب سرخی که می گویند از گودال قتل گاه هم بوی آن می وزید...آقای محکی عزیز امیدوارم این روزگار ، این اشتهای مار بر شانه این همه زلالی را از شما نتواند بگیرد..
خدا کند...